عنوان: “آسمان در چشمان تو”پارت ۵: در دل تاریکی

اینم از شاهکار جدیدم🥰
جین سو و سونگ هی در زیر باران به سمت انبار قدیمی حرکت کردند. شب تاریک و طوفانی، احساس ترس و ترس را در دل هر دوی آنها ایجاد کرده بود. اما در عین حال، عزم و اراده آنها برای نجات برادر سونگ هی، نیرویی بود که آنها را به جلو میبرد.
به محض رسیدن به انبار، جین سو و سونگ هی به آرامی در را باز کردند و وارد شدند. فضای داخل تاریک و سرد بود و بوی خاک و خاک به مشام میرسید. جین سو با دقت به اطراف نگاه کرد و سونگ نیز با دلشورهای، به او نزدیک شد.
«چطور میتوانیم او را پیدا کنیم؟» سونگ هی با صدای لرزان پرسید. جین سو به چشمان او نگاه کرد و در آن لحظه، احساس کرد که قلبش تندتر میزند. او نمیتوانست نادیده بگیرد که چقدر برای سونگ مهم است.
«باید از اینجا بگردیم و ببینیم چه نشانهای وجود دارد». جین سو گفت و در حین جستجو، دستش را به آرامی روی شانه سونگ هی گذاشت. این تماس، احساس گرما و آرامش را در دل سونگ هی ایجاد کرد. او به جین سو نگاه کرد و در آن چشمان پر از عزم، امیدی تازه یافت.
در همین حین، صدای قدمهایی به گوششان رسید. قلب سونگ هی به شدت تپید و او به جین سو نگاه کرد. «آنها اینجا هستند!» او با ترس گفت.
جین سو به سرعت گفت: "باید پنهان بماند!" و آن ها به گوشه های تاریک خیزیدند. صدای مخالفان به وضوح به گوش میرسید و سونگ احساس کرد که ترس تمام وجودش را فرا گرفته است. او نمیتواند تصور کند که اگر برادرش در دستان آنها باشد، چه بلایی بر سرش خواهد داشت.
چند خلافکار وارد انبار شدند و در حال صحبت بودند. یکی از آنها با صدای خشن گفت: «ما باید او را پیدا کنیم. اگر چیزی بگوید، همه چیز خراب میشود.
جین سو با دقت گوش میداد و در دلش نقشه میکشید. او نمیتوانست بگذارد که برادر سونگ هی به خطر بیفتد. در همین حین، سونگ هی به آرامی دستش را در دست جین سو گذاشت. این تماس، احساس امنیت و آرامش عجیبی را به او منتقل کرد.
«من نمیخواهم تو را در خطر بیندازم». سونگ هی با صدای آرامی گفت. «اگر آنها ما را ببینند…»
جین سو با جدیت پاسخ داد: «ما نمیتوانیم بترسیم. باید برای برادر تو بجنگیم.» و در آن لحظه، سونگ متوجه شد که جین سو نه تنها یک همکار، بلکه
با شنیدن صدای قدمها که به سمت آنها نزدیک میشد، جین سو تصمیم گرفت. «من حواسم را به آنها جلب میکنم. تو به دنبال برادر تو برو.”
سونگ هی با ترس گفت: نه، نمیتوانم تو را تنها بگذارم! اما جین سو با قاطعیت گفت: «این تنها راه است. من میتوانم آنها را بکار بگیرم. تو باید برادرت را نجات دهی.»
در آن لحظه، سونگ هی احساس کرد که قلبش به شدت میتپد. او نمیخواست جین سو را از دست دادن. «من نمیخواهم تو را از دست بدهم، جین سو!» او
جین سو به چشمان او نگاه کرد و
«باشه، من به تو اعتماد میکنم». سونگ هی با صدای محکمتری گفت. و در دلش، احساسی از امید و عشق به جین سو شکل گرفت. آنها به همدیگر نگاه کردند و در آن لحظه، هر دو میدانستند که هیچ چیز نمیتواند آنها را از هم جدا کند.