درود برشما 💖

روز خوبی براتون آرزو میکنم 😊

 

جین سو و سونگ هی با هم نگاهی عمیق کردند. در آن لحظه، احساساتشان فراتر از ترس و نگرانی رفته بود. آن‌ها در کنار هم، را در آغوش می‌کشیدند، حتی در دل تاریکی و خطر. این لحظه، نه تنها یک لحظه از دوستی، بلکه نشانه‌هایی از پیوندی  بود که در دل هر دوی آن‌ها می‌گرفت.

"من میروم." جین سو گفت و با قدم‌های محکم به سمت خلافکاران حرکت کرد. او می‌دانست که باید حواس آن‌ها را پرت کند تا سونگ برادرش را پیدا کند. سونگ هی با چشمانی نگران به او نگاه کرد، اما نمی‌توانست از تصمیم او جلوگیری کند.

«مراقب خودت باش!» او فریاد زد و قلبش به شدت می‌تپید.

جین سو به خلافکاران رفت و با صدای بلندی گفت: «هی! اینجا هستم!» خلافکاران به سمت او چرخیدند و جین سو با تمام قدرتش تلاش کرد تا آن‌ها را کنار بگذارد.

در این حین، سونگ هی به آرامی از گوشه پنهان خود خارج شد و به سمت دیگر انبار رفت. او باید برادرش را پیدا کند. قلبش به شدت می‌تپید و هر قدمی که برمی‌داشت، احساس می‌کرد که زمان در حال گذر است.

"برادر

سونگ هی با تمام قدرت به سمت صدا دوید و در یک اتاقک کوچک، برادرش را دید که به شدت نگران و مضطرب بود. «برادر!» او فریاد زد و به سمت او رفت. برادرش، یونگ، با چشمان نگران به او نگاه کرد. «چرا اینجا آمدی؟ خطرناک است!»

«من نمی‌توانم تو را تنها بگذارم!» سونگ هی گفت و دستش را دراز کرد تا برادرش را آزاد کند. او به سرعت دستبندهایش را باز کرد و یونگ را در آغوش گرفت. «ما باید برویم!»

اما در همین حین، صدای در باز شد و خلاف واردکنندگان اتاق شدند. سونگ یونگ با ترس به هیکل و نگاه کردند. «برو، من آن‌ها را می‌کنم!» سونگ هی گفت و به سمت در دوید.

در این لحظه، جین سو نیز در مبارزه با خلافکاران بود. او با تمام قدرتش تلاش می‌کرد تا آن‌ها را کند. اما تعداد آن‌ها زیاد بود و نمی‌توانست به تنهایی با همه آن‌ها مقابله کند.

سونگ هی با تمام وجود فریاد زد: «جین سو! کمک!"

جین سو با شنیدن صدای سونگ هی، قلبش به تپش افتاد. او نمی‌توانست بگذارد که سونگ هی و برادرش در خطر باشند. با تمام

«بروید! من شما را نگه میدارم!» جین سو فریاد زد و سونگ هی و یونگ را به سمت در هدایت کرد.

در این لحظه سونگ هی به جین سو نگاه کرد و در چشمانش عشق و شجاعت را دید. «ما نمی‌توانیم تو را تنها بگذاریم!» او فریاد زد.

جین سو با صدای محکم گفت: بروید! من اینجا هستم و شما باید فرار کنید!”

سونگ هی با چشمان پر از اشک، به جین سو نگاه کرد. او نمی‌توانست او را ترک کند، اما می‌دانست که باید برادرش را نجات دهد. «من تو را دوست دارم، جین سو!»

جین سو با حیرت به او نگاه کرد. «من هم تو را دوست دارم، سونگ هی!»

این کلمات، در دل سونگ هی احساس قدرت و امیدی تازه ایجاد کرد. او با تمام وجود به برادرش نگاه کرد و گفت: «بروید! ما باید برویم!» و در این لحظه، هر دو به سمت در دویدند.

جین سو با تمام قدرتش تلاش می‌کرد تا خلافکاران را کنار بگذارد و به آن‌ها اجازه دهد که سونگ هی و یونگ را بپذیرد. او می‌دانست که نمی‌تواند آن‌ها را آسیب ببیند.

در آخرین لحظه، سونگ هی و یونگ از در خارج شدند و جین سو نیز به سرعت به دنبالش رفت. آن‌ها در خیابان‌های بارانی سئول، در حالی که باران بر روی چترهایشان می‌بارید، به سرعت دویدند و احساس کردند که در کنار هم، می‌توانند بر هر چیزی غلبه کنند.