عنوان: “آسمان در چشمان تو”پارت ۱۰: در میانه نبرد

درود 👌
خوش آمدید به دنیای جین سو و سونگ هی💖
جین سو در مبارزه با خلافکاران بود و هر لحظه احساس می کردم که باید از خود و دوستانش دفاع کرد. او با حرکات سریع و چابک، یکی از خلافکاران را به زمین انداخت و به سمت دیگری چرخید. اما تعداد آنها بیش از حد بود و او نمیتوانست به تنهایی با همه آنها مقابله کند.
در این حین، سونگ هی و یونگ در ساختمان متروکه پنهان شده بودند. سونگ هی به یونگ گفت: ما باید به جین سو کمک کنیم. او به تنهایی نمیتواند با آنها مبارزه کند.»
یونگ با اظهار نظر گفت: "اما اگر برویم، ممکن است خودمان هم در خطر بیفتیم." سونگ هی به او نگاه کرد و با عزم گفت: «ما نمیتوانیم او را تنها بگذارم. او برای ما جنگیده و حالا نوبت ماست که به او کمک کنیم.»
با این تصمیم، آنها به آرامی از پناهگاه خود خارج شدند و به سمت کافه دویدند. در آنجا، جین سو هنوز در حال مبارزه با خلافکاران بود و صدای فریادها و درگیریها در فضای کافه پیچیده بود.
"جین سو!" سونگ هی فریاد زد و به سمت او دوید. جین سو که در حال مبارزه بود، با شنیدن صدای سونگ هی به او نگاه کرد و گفت: "
اما سونگ هی و یونگ به او نزدیک شدند و با هم به مبارزه پیوستند. «ما نمیتوانیم تو را تنها بگذاریم!» سونگ هی فریاد زد و با تمام قدرتش به یکی از مخالفان حمله کرد.
در این لحظه، جین سو احساس کرد که نیروی جدید به او اضافه شده است. با هم، آنها میتوانند یکی از خلافکاران را به زمین بیندازند و به سمت دیگری حمله کنند.
“باید به سمت در خروجی برویم!” جین سو فریاد زد و آنها به سمت دویدند. اما، یکی از خلافکاران به سمت آنها حمله کرد و جین سو با تمام قدرتش او را کرد.
«بروید! من می توانم!» او فریاد زد و سونگ هی و یونگ را به سمت در هدایت کرد.
در این لحظه سونگ هی با چشمان پر از نگرانی به جین سو نگاه کرد. «ما نمیتوانیم تو را ترک کنیم!» او فریاد زد.
جین سو با قاطعیت گفت: «این تنها راه است. من اینجا میمانم و شما باید ببینید!» و در حالی که درگیر بود، سونگ هی و یونگ به سمت در دویدند.
در این لحظه، سونگ هی و یونگ موفق شدند از کافه خارج شوند و به سمت خیابان دویدند. باران به شدت میبارید و آنها باید هر چه سریعتر به مکانی امن باشند
کجا برویم؟ یونگ پرسید. سونگ هی به او
در همین حین، جین سو در کافه در حال مبارزه بود و احساس میکرد که زمان در حال گذر است. او نمیتوانم بگذارم که دوستانش در خطر باشند. با حرکات سریع و چابک، او چند خلافکار را به زمین انداخت، اما تعداد آنها زیاد بود و احساس میکرد.
یکی از مخالفان به سمت او حمله کرد و جین سو به سختی از ضربه زدن به او زد. او با تمام قدرتش تلاش کرد تا خود را از چنگ آنها رها کند، اما در این لحظه، صدای فریاد سونگ هی و یونگ به گوشش رسید.
«جین سو! به ما بپیوند!» سونگ هی فریاد زد و جین سو با تمام قدرتش به سمت آنها دوید.
در همین حین، سونگ هی و یونگ به سمت ایستگاه مترو دویدند و در دلشان احساس ترس و وجود داشت. آنها باید هر چه سریعتر به مکانی امن میرسند.
در ایستگاه مترو، آنها به سرعت بلیت خریدند و به سمت سکو رفتند. “باید زودتر سوار!” یونگ گفت و سونگ هی با نگرانی به سمت در نگاه کرد.
در همین لحظه، جین سو نیز به ایستگاه رسید و با سرعت به سمت آنها دوید. «من اینجا هستم!»
قطار به ای
در داخل قطار، آنها نفس راحتی کشیدند، اما هنوز احساس ترس و نگرانی در دلشان وجود دارد.
“ما موفق شدیم!” سونگ هی با صدای لرزانی گفت و جین سو با لبخند به او نگاه کرد. «اما باید مراقب باشیم. ممکن است آنها هنوز به دنبالمان باشند.»
قطار به حرکت درآمد و آنها به سمت ایستگاه بعدی رفتند. در دل شب و بار