دوستان من، من به حمایت های شما نیاز دارم💖

شما با خواندن این داستان زیبا حمایت می‌کنید 🥺

جین سو، سونگ هی و یونگ به سرعت از انبار خارج شدند و به سمت خیابانهای شلوغ سئول دویدند. باران به شدت می‌بارید و خیابان‌ها در نورهای نئونی شهر درخشان بودند، اما‌ دل هایشان از ترس پر بود. آن‌ها نمی‌توانند اجازه دهند خلافکاران به راحتی آن‌ها را پیدا کنند.

کجا باید برویم؟ یونگ با صدای لرزان پرسید. سونگ هی با نگاهی مصمم گفت: «باید به خانه برویم. آنجا امن‌تر است.»

جین سو به سرعت گفت: نه، اگر آن‌ها به خانه شما بیایند، خطرناک است. ما باید به یک مکان دیگر برویم.» او به سرعت به اطراف نگاه کرد و متوجه شد که در حال تعقیب هستند. صدای قدم‌های سخت‌کاران به گوش می‌رسید.

«باید به سمت پارک برویم. آنجا می‌توانیم پنهان کنیم.» جین سو پیشنهاد داد و آن‌ها به سمت پارک نزدیک حرکت کردند.

در پارک، آن‌ها به سرعت به زیر درختان بزرگ پنهان شدند. جین سو، سونگ هی و یونگ در حالی که نفس‌هایشان به شدت می‌افتد، به همدیگر نگاه می‌کردند.

“ما باید یک نقشه بریزیم.” جین سو گفت. «اگر آن‌ها ما را پیدا کنند، هیچ کدام از ما زنده نخواهیم ماند».

سونگ هی با نگرانی گفت: «اما آن‌ها تعداد

جین سو با عزم و اراده گفت: «ما باید از هوش و سرعتمان استفاده کنیم. اگر بتوانیم آن ها را فریب ببینیم، شاید بتوانیم فرار کنیم.»

در همین حین، صدای فریادهای خلافکاران در نزدیکی پارک به گوش می‌رسید. «آنها اینجا هستند! باید آن‌ها را پیدا کنیم!» یکی از خلافکاران فریاد زد.

جین سو به سرعت گفت: «باید حرکت کنیم. ما نمی‌توانیم اینجا بمانیم.» و آنها به

در حالی که در خیابان‌ها می‌یدند، جین سو متوجه شد که یک گروه از خلافکاران به سمت آن‌ها می‌آیند. «زودتر! به سمت آن ساختمان قدیمی!” او فریاد زد و به سمت ساختمان قدیمی که در نزدیکی بود، دویدند.

در ساختمان، جین در را محکم بست و به سونگ هی و یونگ گفت: «باید پنهان سونگ. اگر آن‌ها ما را پیدا کنند، هیچ شانسی برای فرار نخواهیم داشت.»

همه جا تاریک و سرد بود و صدای باران بر روی سقف، فضایی پر از تنش ایجاد کرده بود. آن‌ها در گوشه‌های پنهان شدند و به آرامی نفس کشیدند. جین سو به سونگ گفت: «باید حواسمان به صدای آن‌ها باشد. اگر به اینجا بیایند، باید آماده باشیم.»

چند دقیقه بعد، صدای قدم‌ها به گوش رسید. خلافکاران به آرامی وارد ساختمان شدند و جین سو و دوستانشان با قلب‌هایی تند، به آن‌ها نگاه کردند.

«باید اینجا را بگردیم. آن‌ها نمی‌توانند دور شوند.» یکی از خلافکاران گفت. جین سو به سونگ هی و یونگ نگاه کرد و گفت: «زمان فرار است. آماده باش.»

با یک حرکت سریع، جین سو به سمت در دوید و در را باز کرد. "حالا!" او فریاد زد و هر سه به سرعت از ساختمان خارج شدند.

در خی

جین سو، سونگ هی و یونگ به سرعت از کوچه ها عبور کردند و در دل شب، به سمت یک ساختمان متروکه دیگر دویدند. اما، یکی از خلافکاران به آن‌ها رسید و جین سو به سرعت به سمت او حمله کرد.

با یک حرکت سریع، اوکار را به زمین انداخت و به سونگ هی و یونگ گفت: «بروید! من او را نگه میدارم!»

در این لحظه، سونگ هی و یونگ به سمت خروجی دویدند، اما صدای فریاد دیگری به

جین سو در حالی که با خلافکار درگیر بود، احساس می‌کرد که زمان در حال گذر است. او هر چه سریع‌تر به دوستانش می‌پیوست. با تمام قدرتش، اوکار را به زمین انداخت و به سمت سونگ هی و یونگ دوید.

«بروید! من می‌آیم!» او فریاد زد و به سمت آن‌ها دوید. در این لحظه، سونگ هی و یونگ در حال فرار بودند و جین سو با تمام قدرتش تلاش می‌کرد تا به آن‌ها برسد.