عنوان: “آسمان در چشمان تو”پارت ۸: در دل طوفان

مرسی بابت حمایت هاتون 💖😊
شما امید ادامه دادن به من میدین.
جین سو با تمام قدرتش به سمت سونگ هی و یونگ دوید. در حالی که صدای فریادهای خلافکاران به گوش میرسید، میدانست که زمان به شدت بر آنها در حال گذر است. قلبش به شدت میتپید و احساس میکنم که هر لحظه ممکن است سرنوشت آنها تغییر کند.
«بروید! من به شما میرسم!» جین سو فریاد زد و به سمت خروجی ساختمان متروکه دوید. او نمیتوانست بگذارد که سونگ هی و برادرش در خطر باشند.
در این حین، سونگ هی و یونگ در کوچهای تنگ و تاریک به سرعت دویدند. باران به شدت میبارید و خیابانها در نورهای نئونی شهر درخشان بودند. آنها باید به یک مکان امن میرسیدند.
کجا برویم؟ یونگ با صدای لرزان پرسید. سونگ هی با سمت نظر گفت: «باید به ایستگاه مترو برویم. شاید بتوانیم از آنجا فرار کنیم.»
جین سو که به آنها نزدیک میشد، صدای قدمهای سنگین خلافکاران را شنید. او با تمام سرعت به سمت آنها دوید و گفت: «به سمت ایستگاه مترو برو! من حواسم را به آنها جلب میکنم!»
«نه، جین سو!» سونگ هی فریاد زد. «ما نمیتوانیم تو را تنها بگذاریم!»
جین سو با عزم و اراده گفت: «من اینجا هستم. شما باید ببینید!» و به سرعت به سمت خلافکاران دوید. او میدانست که باید آنها را کند تا سونگ هی و یونگ فرار کنند.
در همین حین، سونگ هی و یونگ به سمت ایستگاه مترو دویدند. در دل سونگ هی، احساس ترس و نگرانی در هم آمیخته شده بود. او نمیتوانست نشان دهد که جین سو در خطر است.
جین سو در مبارزه با خلافکاران بود و هر لحظه به آنها نزدیکتر میشد. او با حرکات سریع و ماهرانهاش، چند نفر از آنها را به زمین انداخت. اما تعداد آنها زیاد بود و نمیتوانست به تنهایی با همه آنها مقابله کند.
در ایستگاه مترو، سونگ هی و یونگ به سرعت بلیت خریدند و به سمت سکو رفتند. “باید زودتر سوار!” یونگ گفت و سونگ هی با نگرانی به سمت در نگاه کرد.
در همین حین، جین سو در حال مبارزه بود و احساس میکرد که زمان در حال تمام شدن است. او با تمام قدرتش تلاش میکرد تا خلافکاران را کند. یکی از آنها به سمت او حمله کرد و او را به زمین انداخت.
«بروید! من اینجا میمانم!» جین سو فریاد زد، در حالی که در تلاش بود تا از دست خلافکاران فرار کند. اما او نمیتوانست به تنهایی در برابر آنها بایستد.
در ایستگاه مترو، سونگ هی و یونگ به سمت قطار نزدیک میشدند. «باید سوار سوار!» سونگ هی گفت و به سمت در دوید. اما صدای فریاد جین سو از دور به گوش رسید.
«سونگ هی! برو!» جین سو فریاد زد و سونگ هی با چشمانی پر از اشک به سمت جین سو نگاه کرد. او نمیتوانست او را تنها بگذارد.
«من نمیتوانم تو را ترک کنم!» سونگ هی فریاد زد و به سمت جین سو دوید.
جین سو با تمام قدرتش
«ما نمیتوانیم تو را تنها بگذاریم!» سونگ هی گفت و به سمت جین سو دوید.
در همین لحظه، خلافکاران به سمت آنها حمله کردند و جین سو با تمام قدرت به مبارزه ادامه داد. سونگ هی و یونگ نیز به او پیوستند و هر سه با هم در برابر مخالفان مخالفند.
"باید فرار کنیم!" جین سو فریاد زد و به سمت در خروجی دوید. آنها باید هر چه سریعتر از آنجا خارج شوند.
با هم، آنها به سمت دویدند و در آخرین لحظه موفق شدند از ساختمان خارج شوند. باران به شدت میبارید و آنها در دل شب به سمت ایستگاه مترو دویدند.
«بروید! به قطار برسید!» جین سو فریاد زد و سونگ هی و یونگ به سرعت به سمت قطار دویدند.
در این لحظه، جین سو نیز به سمت آنها دوید و در آخرین لحظه، موفق شد به قطار برسد. دربها بسته بودند و آنها در حالی که نفسهایشان به شدت میافتد، به دیگری نگاه میکردند.
“ما موفق شدیم!” سونگ هی با صدای لرزانی گفت و جین سو با لبخند به او نگاه کرد. اما در دل همه آنها، هنوز ترس و نگرانی وجود داشت. آنها نمیدانند که خلافکاران چه زمانی به دنبال آنها خواهند آمد.