دوستان من راستش تا اینجا از قبل آماده کرده بودم‌و از این به بعد باید دوباره شروع به نوشتن کنم پس با خوندن این داستان به من انرژی بده تا ادامه بدم💔

 

 

 

 

جین سو و سونگ هی در یکی از کافه‌های کوچک و دنج محله پنهان شدند. باران همچنان می‌بارید و صدای چک‌چک آب از لبه‌های چترها، فضای کافه را پر کرده بود. جین سو به سونگ هی نگاه کرد و دید که چشمانش پر از نگرانی و ناامیدی است.

"چرا برادرت به آن گروه نزدیک شده بود؟" جین سو پرسید. سونگ هی سرش را پایین انداخت و با صدای لرزان گفت: "او همیشه می‌خواست حقیقت را کشف کند. فکر می‌کرد که می‌تواند به مردم کمک کند. اما حالا، او در خطر است."

جین سو احساس کرد که قلبش به درد آمده است. او نمی‌توانست تصور کند که سونگ هی چه احساسی دارد. "ما او را پیدا خواهیم کرد، سونگ هی. من قول می‌دهم."

سونگ هی با چشمانش به جین سو نگاه کرد و در آن لحظه، احساس عمیق‌تری در دلش شکل گرفت. "چرا اینقدر برای من و برادرم اهمیت می‌دهی؟ ما فقط همدیگر را می‌شناسیم."

جین سو با جدیت گفت: "چون تو قوی هستی و من نمی‌توانم ببینم که کسی به تو یا برادرت آسیب برساند. این یک جنگ برای نجات است، و من در این جنگ کنار تو هستم."

چشمان سونگ هی پر از اشک شد. او نمی‌دانست چرا، اما این کلمات به او امید می‌داد. او احساس می‌کرد که در این دنیای تاریک، کسی هست که برایش اهمیت قائل است.

"من نمی‌خواهم تو را در خطر بیندازم." سونگ هی گفت. "این کار خطرناک است."

جین سو با آرامش پاسخ داد: "هر کاری که لازم باشد انجام می‌دهم. ما باید به همدیگر کمک کنیم. این تنها راهی است که می‌توانیم برادر تو را نجات دهیم."

در آن لحظه، سونگ هی احساس کرد که در دلش شعله‌ای از امید روشن شده است. او به جین سو نزدیک شد و دستش را روی دست او گذاشت. "ممنونم، جین سو. من نمی‌دانم که بدون تو چه کار می‌کردم."

جین سو با لبخند گفت: "ما با هم هستیم. حالا باید یک نقشه بریزیم."

پس از چند دقیقه بحث، آن‌ها تصمیم گرفتند به انبار بروند و اطلاعات بیشتری درباره گروه خلافکاران به دست آورند. جین سو گفت: "ما باید بدانیم که آن‌ها چه برنامه‌ای دارند و چطور می‌توانیم برادر تو را پیدا کنیم."

سپس، آن‌ها با قلب‌هایی پر از امید و اراده، به سمت انبار حرکت کردند. باران به آرامی می‌بارید و در دل سونگ هی، این باران به عنوان نمادی از شجاعت و امید به حساب می‌آمد.

---