عنوان: “آسمان در چشمان تو”پارت ۳: نقشهای برای نجات

دوستان این پارت بلند تر هستش😉
در تاریکی انبار، جین سو و سونگ هی به آرامی به گوشهای خزیدند و گوش به زنگ شدند. صدای قدمهای سنگین و خشن خلافکاران از دور به گوش میرسید. جین سو به سونگ هی گفت: "باید بفهمیم که آنها چه میخواهند. شاید اطلاعاتی درباره برادر تو داشته باشند."
سونگ هی با ترس و اضطراب به جین سو نگاه کرد. "اما اگر ما را ببینند؟"
جین سو با اطمینان گفت: "ما باید ریسک کنیم. من اینجا هستم و تو تنها نیستی." این جمله، به سونگ هی قدرت و امید میداد.
چند دقیقه بعد، صدای در باز شد و چند نفر از خلافکاران وارد انبار شدند. جین سو و سونگ هی به آرامی خود را پنهان کردند و گوش به زنگ شدند. یکی از خلافکاران، مردی با چهرهای خشن و زخمخورده، با صدای بلندی گفت: "ما باید هر چه سریعتر او را پیدا کنیم. اگر او حرفی بزند، همه چیز خراب میشود."
دیگری پاسخ داد: "نگران نباش. ما او را پیدا خواهیم کرد. اما باید مراقب باشیم. جین سو ممکن است به دنبال او باشد."
نام جین سو مانند زنگ خطری در ذهن سونگ هی طنینانداز شد. او نمیتوانست بگذارد برادرش در خطر باشد.
جین سو به سونگ هی گفت: "باید از اینجا خارج شویم و به دنبال برادر تو برویم. اگر اینها به او دسترسی پیدا کنند، ممکن است دیر شود."
سونگ هی با چشمانش پر از اشک، سرش را تکان داد. "بله، باید هر چه زودتر اقدام کنیم."
آنها به آرامی از مخفیگاه خود خارج شدند و به سمت در خروجی حرکت کردند. اما ناگهان یکی از خلافکاران متوجه آنها شد و فریاد زد: "آنها اینجا هستند!"
جین سو با سرعت به سونگ هی گفت: "برو! من آنها را مشغول میکنم!" و با این جمله، به سمت خلافکاران دوید. او با حرکات سریع و ماهرانهاش، چند نفر از آنها را به زمین انداخت و سونگ هی توانست از در خارج شود.
اما در همین حین، یکی از خلافکاران به سمت سونگ هی دوید و او را گرفت. "تو نمیروی!" او فریاد زد. سونگ هی با ترس به جین سو نگاه کرد که در حال مبارزه با دیگران بود.
جین سو با دیدن این صحنه، قلبش به تپش افتاد. "سونگ هی!" او فریاد زد و با تمام قدرت به سمت او دوید. با یک حرکت سریع، او خلافکار را به زمین انداخت و سونگ هی را نجات داد.
"حالا برو!" جین سو گفت. سونگ هی با تمام سرعت به سمت خیابان دوید و جین سو نیز به دنبالش رفت. آنها به محلهای شلوغ رسیدند و در میان جمعیت پنهان شدند.
"ما باید به یک مکان امن برویم و برنامهریزی کنیم." جین سو گفت و سونگ هی با نگاهی مصمم پاسخ داد: "بله، باید برادر من را پیدا کنیم. نمیتوانیم بگذاریم به او آسیب برسد."
در دل سونگ هی، احساس قدرت و ارادهای تازه شکل گرفت. او میدانست که در کنار جین سو، میتواند به هر چیزی دست یابد.