عنوان: “آسمان در چشمان تو”پارت ۲: در دل شب

جین سو و سونگ هی در زیر چتر، به سمت محله سونگ هی راه افتادند. باران ادامه میبارید و خیابانها به زیبایی درخشان بودند. جین سو در حین قدم زدن، سعی کرد تا سونگ هی را آرام کند.
پرسید«شما تازه به سئول آمدهاید؟»
سونگ هی با صدای آرامی پاسخ داد: «بله، من از یک شهر کوچک آمده ام. اینجا خیلی بزرگ و متفاوت است.” در چشمانش ترس و ناامیدی موج میزد، اما جین سو حس کرد که او فردی قوی است.
در میانه صحبتهایشان، صدای فریادی از دور به گوششان رسید. جین سو و سونگ هی به سمت صدا دویدند و متوجه شدند که یک جوان در حال فرار از یک گروه خلافکار است. قلب جین سو تندتر زد. نمی توان بیتفاوت بمانم.
“ما باید کمک کنیم!” سونگ هی فریاد زد و جین سو با بررسی سرش را تکان داد. آنها به سمت مرد جوان دویدند. جین سو با مهارتهایش، یکی از خلافکاران را به زمین انداخت و سونگ هی به مرد جوان نزدیک شد.
“بیا، سریعتر!” جین سو فریاد زد و آنها به سمت یک کوچه تاریک دویدند. در حالی که در حال فرار بودند، سونگ هی به مرد جوان گفت: «چرا اینها به تو حمله کردند؟»
مرد جوان با نفسهای بریده گفت: من چیزی دیدهام که نباید میدیدم. آنها حالا میخواهند مرا خاموش کنند.»
جین سو با دقت به اطراف نگاه کرد. آنها باید هر چه سریعتر از آنجا دور میشدند. «بیایید به انبار قدیمی در حومه شهر برویم. آنجا را میتوان پنهان کرد و برنامهریزی کرد.»
در حین دویدن، سونگ هی احساس کرد که قلبش به شدت میتپد. او به جین سو نگاه کرد و گفت: «ما باید او را نجات دهیم. نمیتوانیم به او آسیب بزنم.»
جین سو با اعتماد به نفس گفت: «ما این کار را انجام میدیم با هم، هیچ چیزی نمیتواند ما را کند». در دل سونگ هی، احساسی از قدرت و امید شکل گرفت. او نمیدانست که این شب چگونه به پایان میرسد، اما میدانست که در کنار جین سو، احساس امنیت میکند.
وقتی به انبار رسیدند، جین سو در را باز کرد و داخل رفتند. فضای تاریک و سرد، حس ترس و هیجان را در دل آنها ایجاد کرد. آنها به سرعت گوشهای را پیدا کردند و مخفی شدند.
"ما باید بفهمیم که آنها چه کار میکنند و چگونه میتوانم به برادر سونگ کمک کنیم." جین سو گفت و سونگ هی با نگاهی مصمم او پاسخ داد: «من آماده ام. هر کاری که لازم باشد، میدهم.»
اگر میخواهید ادامه داستان را بخوانید یه لایک بزنید💖