اینم اولیت رمانم بعد از مدت ها و گفته باشم زهنیتی که از جنگ دارم رو نوشتم😋

صبح سردی بود آسمان خاکستری کم‌رنگ بی‌تفاوت بر فراز زمین دراز کشیده بود باد از سوی شرق می‌وزید و با خود بوی گندمزارهای سوخته را می‌آورد سربازان در سنگرها خم شده بودند انگار زمین می‌خواست آنها را به درون خود بکشد

او  که نامش را فراموش کرده بود  لوله تفنگ را با انگشتان یخ زده لمس کرد فلز سرد بود اما نه به سردی آن صبحی که از خانه بیرون زده بود سه ماه پیش یا شاید چهار

 تقویم‌ها در جیب مردان دیگر مانده بودند و زمان حالا تنها با شمارش فاصله میان انفجارها اندازه‌گیری می‌شد

دود در هوای راکد صبح حلقه‌های تنگی تشکیل می‌داد که بی‌درنگ محو می‌شدند

پسر :فکر می‌کنی امروز هم حمله می‌کنند؟پرسید بدون آنکه چشمانش را از افق بردارد

جوابی نبود همه می‌دانستند جواب چیست

سکوت سنگینی فضای میان آنها را پر کرد سکوتی که تنها با صدای خش‌خش یک موشک دور دست شکسته شد سرباز چشمانش را بست تصویر رودخانه‌ای را به یاد آورد که در زادگاهش از میان جنگل می‌گذشت آب زلال بود و در نور خورشید مثل نقره می‌درخشید

صدای انفجار او را به واقعیت بازگرداند این بار نزدیکتر زمین لرزید و خاک از لبه سنگر به درون ریخت