خط خاکستری پارت دوم: صدای خاک

نویسنده
نویسنده احساساتی

زمین هنوز می‌لرزید ذرات ریز خاک در هوا معلق مانده بودند و بوی باروت با بوی سوخته گندمزار قاطی شده بود مثل زخمی که دوباره باز شده باشد
سرباز نگاهش را به آسمان دوخت آن بالا ابرها مثل توده‌های سنگین آهنی آویزان بودند بی‌حرکت بی‌رحم

از دور صدای فریاد کسی آمد معلوم نبود کمک می‌خواست یا نفرین می‌کرد
پسر جوانی که پرسیده بود امروز هم حمله می‌کنند حالا لب‌هایش را گزید دستش بی‌اختیار روی ضامن تفنگ رفت انگشت‌ها سرد و خشک با فلز یکی شده بودند

ناگهان موجی از صدا شلیک‌های کوتاه و تند خط سکوت را درید هر صدای تیر مثل پتکی بر دیوار گوش می‌کوبید
سرباز بی‌آنکه فکر کند خم شد شانه‌اش به دیواره نم‌خورده سنگر سایید و دانه‌های خاک روی صورتش ریختند خاک سرد بود اما بویش بویش شبیه خانه بود خانه‌ای که حالا شاید دیگر وجود نداشت

یک صدا نه انفجار نه فریاد بلکه چیزی شبیه ناله آهسته زمین از زیر پاهایشان بلند شد همه چند لحظه مکث کردند
پسر زمزمه کرد انگار خاک داره حرف می‌زنه

اما جوابش این بار یک انفجار دیگر بود آنقدر نزدیک که حس کردی هوای اطرافت ناگهان خالی شد گوش‌ها زنگ کشیدند و برای چند ثانیه همه‌چیز بی‌صدا شد جز صدای قلب که انگار می‌خواست از قفسه سینه بیرون بزند
 

بازدید: 13
پسند: 1
نظرات: 0

خط خاکستری پارت اول: خط مقدم

نویسنده
نویسنده احساساتی

اینم اولیت رمانم بعد از مدت ها و گفته باشم زهنیتی که از جنگ دارم رو نوشتم😋

صبح سردی بود آسمان خاکستری کم‌رنگ بی‌تفاوت بر فراز زمین دراز کشیده بود باد از سوی شرق می‌وزید و با خود بوی گندمزارهای سوخته را می‌آورد سربازان در سنگرها خم شده بودند انگار زمین می‌خواست آنها را به درون خود بکشد

او  که نامش را فراموش کرده بود  لوله تفنگ را با انگشتان یخ زده لمس کرد فلز سرد بود اما نه به سردی آن صبحی که از خانه بیرون زده بود سه ماه پیش یا شاید چهار

 تقویم‌ها در جیب مردان دیگر مانده بودند و زمان حالا تنها با شمارش فاصله میان انفجارها اندازه‌گیری می‌شد

دود در هوای راکد صبح حلقه‌های تنگی تشکیل می‌داد که بی‌درنگ محو می‌شدند

پسر :فکر می‌کنی امروز هم حمله می‌کنند؟پرسید بدون آنکه چشمانش را از افق بردارد

جوابی نبود همه می‌دانستند جواب چیست

سکوت سنگینی فضای میان آنها را پر کرد سکوتی که تنها با صدای خش‌خش یک موشک دور دست شکسته شد سرباز چشمانش را بست تصویر رودخانه‌ای را به یاد آورد که در زادگاهش از میان جنگل می‌گذشت آب زلال بود و در نور خورشید مثل نقره می‌درخشید

صدای انفجار او را به واقعیت بازگرداند این بار نزدیکتر زمین لرزید و خاک از لبه سنگر به درون ریخت

 

 

 

بازدید: 14
پسند: 0
نظرات: 0

هعی...

نویسنده
نویسنده احساساتی

مستان همه افتاده و ساقی نمانده

یک گل برای باغبان باقی نمانده

صحرا همه گلگون شده، هر بلبلی...

یک ناله از دلخسته ای باقی نمانده

بازدید: 19
پسند: 2
نظرات: 0

دل نوشته💌...

نویسنده
نویسنده احساساتی

از این که از یه جایی به بعد تعداد آدمای ذندگیت رو کم میکنی نشونه غیر اجتماعی بودنت نیست تو فقط حوصله هر آدمی با هر طرز فکری رو نداری...

بازدید: 14
پسند: 2
نظرات: 0

آمار بازدید

پربازدیدترین پست‌ها

نا امیدی چاره دارد؟ – 100 بازدید
عنوان: “آسمان در چشمان تو”پارت ۳: نقشه‌ای برای نجات – 66 بازدید
عنوان: “آسمان در چشمان تو”پارت ۲: در دل شب – 61 بازدید
عنوان: “آسمان در چشمان تو”پارت ۸: در دل طوفان – 58 بازدید
نظر سنجی 📊 – 55 بازدید

نویسندگان

نویسنده احساساتی – 16 پست